بایگانی جولای ۲۰۲۲ :: UntItlEd

۳ مطلب در جولای ۲۰۲۲ ثبت شده است

How's It Going

"ذهنم...

هیچوقت اون کاری که من ازش میخوام رو انجام نمی‌ده!"

براش مهم نیست ساعت چنده و من چقدر خسته‌ام

اگه بخواد چیزی رو یادم بیاره، دوره میگیره کل تالار خاطراتمو زیر و رو می‌کنه و هر خاطره‌ای که بهش مربوط بشه رو جمع می‌کنه، میزاره رو دور تکرار!..‌.

الانم براش مهم نیست... دوره گرفته دونه دونه خاطره پیدا می‌کنه می‌فرسته به مرکز تا برام پخشش کنه

یه خاطره‌ی خاکستری رنگ رو گذاشته رو دور تکرار و من دارم میبینم دختر کوچیکی رو که بین همکلاسیای جدید کلاس زبانش وایساده و به یه چیزی که مبهمه می‌خنده، بلند میخنده و خجالت نمیکشه از آدمای اطرافش...

میبینم که موقع خنده بدنش به جلو خم میشه و با تموم وجودش می‌خنده!

حتی میبینم و میشنوم طعنه‌ای که دختر چادری چندین سال از خودش بزرگتر بخاطر سرخوشی بی‌دلیلش بهش میزنه...

دیگه نمیبینم!

خاطره‌ام تموم نمیشه ولی محو میشه برام، نمیدونم اون دختربچه کوچولوی قدکوتاه در جواب طعنه مبهوت میمونه یا داره میگه آره...

چرا آره اصلا؟!...

خاطره‌ام همینجا تموم میشه و من پاهامو محکم تو بغلم میگیرم

سعی میکنم نلرزم و به دستای خونیم اهمیتی ندم!

پنج‌ سال، شیش سال، هفت سال و حتی بیشتر گذشته و اون دختربچه بزرگ شده...

خاطرهٔ جدیدم خیلی نوعه!

دختریو میبینم که دیگه بی‌دلیل سرخوش نیست!

پیرهن چهارخونه پسرونه‌اش به تنش زار میزنه و باعث شده کوچیک تر از چیزی که هست به نظر بیاد

کنار دختر دیگه‌ای که شاید از خودش چندین سانت بیشتر بلندتر نباشه راه میره و به حرفاش گوش میده

میبینمش که می‌خنده، به حرف دختر بزرگتر میخنده؛

با تموم وجودش نه ولی بلند میخنده!  

از کنار مردم رد میشه و محکم تو چشمای مردی که بهش چشم غره میره نگاه میکنه و....

میخنده، با صدای بلند!

نمیخواد بزاره بقیه بدونن خنده‌هاش مرده...

دختربچه‌ی درونش دستاشو رو قفسه سینش فشار میده و میخنده 

اشک چشماشو با دست پس میزنه و میخنده

اونقدر که به سرفه میافته و خون از گوشه چشماش به صورتش راه پیدا میکنه؛

خون چشماش شلوار جینمو خیس میکنن و لرزش شونه‌هام قطع نمیشن،

دستام درد میکنن نمیتونم خون رو پس بزنم از روی صورتم...

ذهنم قفل می‌کنه و رنگ تیره‌ی خون از ذهنم محو میشه و برمیگردم به جایی که بودم...جایی که همیشه هستم...

دختر کوچولوی درونم آروم گرفته و ذهنم... دیگه شکنجه‌ام نمیده؛

لپمو روی خنکی بالش فشار میدم و میزارم اشک از گوشه چشمم بریزه رو بالشم...

صدای توی ذهنم داد میزنه و ازم میخواد داد بزنم تا حنجره‌ام باز بشه و من فقط پلکامو روی هم فشار میدم و آرزو میکنم صبح آسمون پر از ابر باشه...

 

+حتی اگه یه هفته هم از مرداد گذشته باشه باز من باید تیرو یه جوری توصیف میکردم و مینوشتم براش

این...شاید بهترین چیزی نباشه که میتونم بنویسم ولی واقعی ترین چیزیه که میتونم بنویسم...

حسی که تو کل تیر داشتم رو، موقع نوشتن این متن هم داشتم

سردرگمی....

 

تیر به روایت مینی اسکرپ‌بوک محبوبم~

-پس‌زمینه؟! پرده‌ [لبخند ملیح*]

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • Alba Eri
    • Sunday 31 July 22

    چالش یک‌ماهه نوشتن خاطرات تیرماه

    (قالبو عوض کنم انشالله عکس و قالب باهم هماهنگ میشن-_-)

     

    اندازه فونتو عادی میزنم ، انشالله قالب بعدی درست میشه (چرا فقط نمیرم بسازمش؟)

    اهم خب سلام

    دیروز خیلی خودکفا اومدم قالب انتخاب کنم ولی شروع کردم ستاره خاموش کردن

    آخرین ستاره برای بلا سان بود و این چالشو اونجا دیدم و منبع رو نمیدونم ، یه وبه ولی نمیدونمش بازم

    خوشم اومد ، و رو جو خوبی بودم تصمیم گرفتم انجامش بدم ؛ رسما دچار جو گرفتگی شدم!

    وسطش پشیمون نمیشم .... شاید پشیمون نشم .... امیدوارم پشیمون نشم .... نمیدونم

    +وقتی به همه گفتم دارم میرم تو غارم بعد میام بیان چالش انتخاب میکنم که شرکت کنم به زبان ساده یعنی فاقد ثبات روحی روانی ام...

     

    Do You Want To Listen To This Together?

     

  • نظرات [ ۳۹ ]
    • Alba Eri
    • Monday 25 July 22

    HURT

    میدونید...

    اینکه برات مهم نباشه و بدونی قرار نیست نتیجه مثبتش رو زندگیت و درس خوندنت تاثیری بزاره

    ولی به خودت بیای ببینی به خودت آسیب زدی ، فقط چون نشده

    این یعنی خیلی وضعیتت بده نمیشه درستش کرد...

    کنکورم همینقدر وحشتناکه و من فقط میخوام بخوابم... چندین روز متوالی

    +حرف زدن برام عذاب آور شده و لبم پر لکه های قرمز خونی طوره... مسخره اس که هنوز جلو آینه وایسادم و لبخند وحشتناکی میزنم

    هنوزم تو آینه یه پسر بچه میبینم... که نزاشتن موهاشو رنگ کنه مثل بکهیون کوکوباپ پس رفته موهاشو خیلی کوتاه کرده...

    • Alba Eri
    • Sunday 24 July 22
    منوی وبلاگ