"ذهنم...

هیچوقت اون کاری که من ازش میخوام رو انجام نمی‌ده!"

براش مهم نیست ساعت چنده و من چقدر خسته‌ام

اگه بخواد چیزی رو یادم بیاره، دوره میگیره کل تالار خاطراتمو زیر و رو می‌کنه و هر خاطره‌ای که بهش مربوط بشه رو جمع می‌کنه، میزاره رو دور تکرار!..‌.

الانم براش مهم نیست... دوره گرفته دونه دونه خاطره پیدا می‌کنه می‌فرسته به مرکز تا برام پخشش کنه

یه خاطره‌ی خاکستری رنگ رو گذاشته رو دور تکرار و من دارم میبینم دختر کوچیکی رو که بین همکلاسیای جدید کلاس زبانش وایساده و به یه چیزی که مبهمه می‌خنده، بلند میخنده و خجالت نمیکشه از آدمای اطرافش...

میبینم که موقع خنده بدنش به جلو خم میشه و با تموم وجودش می‌خنده!

حتی میبینم و میشنوم طعنه‌ای که دختر چادری چندین سال از خودش بزرگتر بخاطر سرخوشی بی‌دلیلش بهش میزنه...

دیگه نمیبینم!

خاطره‌ام تموم نمیشه ولی محو میشه برام، نمیدونم اون دختربچه کوچولوی قدکوتاه در جواب طعنه مبهوت میمونه یا داره میگه آره...

چرا آره اصلا؟!...

خاطره‌ام همینجا تموم میشه و من پاهامو محکم تو بغلم میگیرم

سعی میکنم نلرزم و به دستای خونیم اهمیتی ندم!

پنج‌ سال، شیش سال، هفت سال و حتی بیشتر گذشته و اون دختربچه بزرگ شده...

خاطرهٔ جدیدم خیلی نوعه!

دختریو میبینم که دیگه بی‌دلیل سرخوش نیست!

پیرهن چهارخونه پسرونه‌اش به تنش زار میزنه و باعث شده کوچیک تر از چیزی که هست به نظر بیاد

کنار دختر دیگه‌ای که شاید از خودش چندین سانت بیشتر بلندتر نباشه راه میره و به حرفاش گوش میده

میبینمش که می‌خنده، به حرف دختر بزرگتر میخنده؛

با تموم وجودش نه ولی بلند میخنده!  

از کنار مردم رد میشه و محکم تو چشمای مردی که بهش چشم غره میره نگاه میکنه و....

میخنده، با صدای بلند!

نمیخواد بزاره بقیه بدونن خنده‌هاش مرده...

دختربچه‌ی درونش دستاشو رو قفسه سینش فشار میده و میخنده 

اشک چشماشو با دست پس میزنه و میخنده

اونقدر که به سرفه میافته و خون از گوشه چشماش به صورتش راه پیدا میکنه؛

خون چشماش شلوار جینمو خیس میکنن و لرزش شونه‌هام قطع نمیشن،

دستام درد میکنن نمیتونم خون رو پس بزنم از روی صورتم...

ذهنم قفل می‌کنه و رنگ تیره‌ی خون از ذهنم محو میشه و برمیگردم به جایی که بودم...جایی که همیشه هستم...

دختر کوچولوی درونم آروم گرفته و ذهنم... دیگه شکنجه‌ام نمیده؛

لپمو روی خنکی بالش فشار میدم و میزارم اشک از گوشه چشمم بریزه رو بالشم...

صدای توی ذهنم داد میزنه و ازم میخواد داد بزنم تا حنجره‌ام باز بشه و من فقط پلکامو روی هم فشار میدم و آرزو میکنم صبح آسمون پر از ابر باشه...

 

+حتی اگه یه هفته هم از مرداد گذشته باشه باز من باید تیرو یه جوری توصیف میکردم و مینوشتم براش

این...شاید بهترین چیزی نباشه که میتونم بنویسم ولی واقعی ترین چیزیه که میتونم بنویسم...

حسی که تو کل تیر داشتم رو، موقع نوشتن این متن هم داشتم

سردرگمی....

 

تیر به روایت مینی اسکرپ‌بوک محبوبم~

-پس‌زمینه؟! پرده‌ [لبخند ملیح*]