DAY-1
ده چیزی که خوشحالم میکنن!
(در حال حاضر :)
_ : آسمون و هرچیزی که بهش مربوط میشه
در این گزینه ماه جایگاهش خیلی خاصه!
_ : کلمات ؛ نورلند و تمام نوشتههای افتضاحی که مینویسم
جدی جدی جدی نورلند انعکاس منه و من برای هر تیکهاش تموم خودمو گذاشتم [الکی نیست چندین ماهه رو یه پارتش دارم کار میکنم-_- ، بهونه هم جور شد دیگه]
و نوشتههام....همیشه قایمشون میکنم چون واقعا بلد نیستم بنویسم و حسابی در حق ایدههای بینظیرم ظلم میکنم وقتی میارمشون رو کاغذ ولی واقعا اونا خوشحالم میکنن...
نوشتهها و نوشتههام خوشحالم میکنن ، اینکه کلمات کنار هم بشینن خوشحالم میکنن
کلمات هیچوقت رهام نکردن و گاهی از شدت زیاد بودنشون توی ذهنم کلافهوار گریه کردم ولی بازم من همیشه با کلمات معرفی میشم ، این چیزیه که میدونم!
_ : موسیقی
موسیقی ترکیب صداها و آوا های مختلف توی زمانه که به نسبت های غیر یکسانی کنار هم گذاشته میشن و من هربار خودمو توی نسبت های غیر یکسان سازها پیدا میکنم
_ : اکسو ، فندوم ، چانیول
اکسو نقطهی خیلی درخشانیه توی زندگی من
اون چیزیه که نمیزاره بقیه به راحتی بهم آسیب بزنن ، توی حال بدم کنارم میمونه و باز کمکم میکنه سرپا شم و ادامه بدم
+آههه یاد اون متن آهنگه افتادم میگفت من تو شبای تاریکش کنارش بودم ولی تو کجا بودی؟!
فک کنم اکسو به اطرافیان من قراره همینو بگه.
اکسوالا ، شاولا ، الفا و تریپل اسا
این آدما همیشه باعث لبخندم شدن ، باعث بوجود اومدن لرزش های عجیبی توی قفسه سینهام میشن و هربار بهم یادآوری میکنن یه جایی هست که متعلق باشم بهش و اونجا احساس معلق بودن نکنم
چانیول... نمیدونم چرا انتخابش کردم
میخواستم همشونو تک تک بنویسم [سی و چهارتا اسم رو میخواستم بنویسم ، نرماله]
ولی چانیولو نوشتم چون این پسر با همهی وجودش بهم حس خوبی میده همیشه ، توی تک تک لحظه های افتضاحم حتی ؛ و حتی وقتی که یه احمق تخسه بازم نمیتونم دستامو کنترل کنم که روی عکساش کشیده نشن
_ : کتابا [اینو باید اول مینوشتم]
اولین فکتی که همیشه به ذهنم میرسه راجب خودم بگم اینه که عاشق کتاب خوندنم ، عاشق بوی کتابام ، عاشق کتابفروشیا و کتابخونه هام
_ : وینست ونگوگ
ونگوگ عزیز....
من همیشه دوست داشتم توی قرن نوزدهم زندگی کنم
شاید اونموقع میتونستم معشوقهات مدل نقاشیهات باشم و بین تموم پرترههات چندتایی از خودمو ببینم :`)
فانتزی من براتون جوکه آیا؟......
_ : هنر
فکر کنم تار و پودم از دست خدا سر خورده افتاده تو رود "دیوانه هنر و هنرمند و هرچیز مربوط به اون بودن"
_ : حیوونا
گربهها ، سگا ، خرگوشا همهی حیوونا نیش منو باز میکنن
من همیشهی خدا آماده اینم که بشینم دو ساعت راجب اینکه پت میخوام چنان جانسوز گریه کنم که برام باغ وحش بخرید [رو همه اثر میزاره جز مامان و بابام]
_ : Old Things , Old People , Old Places
دیالوگ مورد علاقه ام از فیلم The Edge Of Seventeen میگفت من یه روح پیرم ، من از همه چیزای قدیمی خوشم میاد
و من واقعا هیچ دیالوگی رو پیدا نکردم که به خوبی این بتونه توصیفم کنه
من روح یه پیرزن روسم که شاید توی قرن نوزدهم زندگی کرده و شاید حول زمان جنگ جهانی اول...
_ : گری سوت
نمیدونم قراره همیشه خوشحالیم باقی بمونه یا نه
ولی فکر کردن به اینکه تا قبل از مهر امکان داره به دستم برسه باعث میشه واقعا حالم خوب شه
یو! کیم جونپنبه! ، بهتره ورژن زردش به دستم برسه و این یه تهدیده جدیش بگیر!
***
DAY-2
یکی یه چیزی دربارم گفت که نمیتونم فراموشش کنم...
حالا که دارم بهش فکر میکنم انگار هیچی یادم نمیره ! و واقعا نمیتونم یکی رو انتخاب کنم نو نو نو .... کلا دارم به روش خودم چالشو بهم میریزم؛
تو عجیب نیستی تو فقط یه دختر خیلی عاقل چهارده سالهای!
تو بهترین کسی هستی که دیدم!
ولی تو همون پیتزایی هستی که با وجود اینکه پیتزا دوست ندارم تورو خیلی دوست دارم!
در وصفت نمیدونم باید چی بگم...
نسیم خنکی که تو اوج نا امیدی و تاریکی یهو پیداش میشه!
کم پیدا میشه یکی رو پیدا کنی که اختلاف نظرهاتون براش مهم نباشه؛؛؛ من یکی از همون کمیابترینا رو دارم!
They Live Inside Me And Make Me Walk And Walk Till Dawn
***
DAY-3
کسی که الهامبخش منه.
اوکی بزارید اول معنی صحیح الهامبخش رو سرچ کنم :
آنکه یا آنچه که الهام میبخشد!
با تشکر از لغتنامه ولی من نفهمیدم آخرشم!
خب توضیحشو تا یه جایی فهمیدم حداقل ، اونی که از روش ایده میگیری
لیست دارم برای این سوال اصن....
_ونگوگ رو در صدر این لیست قرارش بدم
_هیونگ! ، اگه رابطه منو هیونگ رو به صورت کد در آورد ، میشه دید که بخشی از کدای روابط شخصیتام شبیهـشه
_مهبلوت! ، همهی شخصیتای هیونگ-لاین ایدههام از روی مهبلوت و نرگس گرفته میشن که واقعاً دوستشون دارم چون به طرز مشکوکی خوبن
_نرگس! ، گفتم دیگه ، البته به جز اون نرگس الهامبخش تصویر سازیای ذهنمم هست
_نسرین! ، در هر صورت نسرین الهامبخش منه
یادم شرلوک میگفت بعضیا روشن کنندهی نبوغ توی بقیهان ، نسرین روشن کنندهی منه ؛ سرپام میکنه
_فنوچچچچ!(زینب) ، کام آن من همه نویسندههامو با الهام گرفتن از زینب ساختم! [زینب مرسی ، تا قبل تو من نویسنده نداشتم 👀]
_خودم!!!!! ، نمیدونم چرا ولی قاتلا و دو قطبیا و سایکوپتامو از روی خودم میسازم ، خودم درواقع بزرگترین الهام بخش خودمم ، نه فقط ایدهها و شخصیتام ؛ تو همهکاری
اینا خب آدمایی بودن که دوستشون دارم و در واقع دوستیم باهم
من کلا هرجا چیز متفاوت و خوبی میبینم ازش الهام میگیرم [چقدر از کلمهی الهام بخش استفاده کردم ، اینقدر دیدمش که دارم به درست بودنش شک میکنم کم کم]
برای همین میتونم یه لیست از ایدولای کیپاپ ، نویسندهها ، بازیگرای مورد علاقه ام ، آدمای تاریخی و ... بهتون بدم!
***
DAY-4
چجوری میشه مخ منو زد ؟
نه ببین عزیزم سوالت اشتباهه
چجوری بریم تو استایل آلبا؟!
فرست آف آل
من از آدمای بزرگتر از خودم خوشم میاد ، همسن و سالای خودم عاقل نیستن یا حداقل عاقلاشون به من نرسیدن همون اول راه مردم صاحب شدن
لوک : همه اینجا واقعا عاقلن و من عاشق اینجام چون اینجا همهچیز عمیقه ، هیچ چیز مزخرف سطحی نیست ، خیلی لذت بخشه که من پستاتونو باز میکنم و درباره فلان بلاگر یا فلان مد یا فلانی حرف نمیزنید ، مدرسه خیلی عذاب آوره
سکند آف آل
از اینا خوشت بیاد :
کتابا ، گربهها ، ژاپن ، شیرکاکائو ، آیس کافی ، راه رفتن ، تئاتر ، اپرا ، بارون ، پلی لیست رندوم من ، هرچیز دارکی ، آسمون و ماه و نجوم ، جادو و هریپاتر و...
پایه اینکارا باشی :
قتل و دزدی [استغفرالله] ، سناریو ساختن ، اداره کردن یه کافه کوچولو ، جهانگردی ، دویدن زیر بارون وسط خیابون ، تئاتر رفتن ، فیلم و انیمه دیدن و...
تا فردا صبح باید بنویسم که ، فعلا بیاید حرف بزنیم باهم D:
***
DAY-5
زیباترین واژههایی که دیدم.
انگلیسی یا فارسی ؟ [دوباره کج کردن سر*]
Explorer, Exploration, Explosion, Runaway, Darkness, Moonlight
فلسفه ، نور ، کهکشان ، مولانا ، شمس ، اقیانوس
این کلمات در هر صورت زیبان... همشون برای من به معنی بینهایتن
***
DAY-6
آخرین باری که هیجانزده شدم برای چی بود؟
29 ژوئن بود ، چهارشنبه هفته قبل
با مهبلوت تو کتابخونه قرار گذاشته بودیم ببینیم همو
بعد دو سال آنلاین فاینالی قرار بود اونیمو ببینم:>
و وقتی رو صندلی سالن مطالعه نشسته بود همزمان که استرس داشت از هم میدریدم[مودب اصطلاح پارم میکرد] خیلی ذوق و هیجان داشتم برا دیدنش
گس وات ، درسا هم آورده بودㅠㅠ
این دختر کوچولو از نود و هشت درصد اطرافیان من عاقلتره!
تا وقتی بابام اومد دنبالم هم من نیشم از این قضیه باز بود ، یه عالمه با درسا به صورت رندوم حرف زدم تقریباً هفتاد درصد صدا و کلمات به وجود اومده بین من و درسا بود
درسا هر پنج دقیقه یه بار : میدونی فرق این و این چیه؟!
من : خب ببین ، این اینمدلیه ، اون اونمدلیه
درسا: نه ، فرقشون تو این و اینه
من : واو ! ولی منم درست گفتم!!
آخرش دیگه خیلی صمیمی شده بود باهام میگفت خب دیگه برو خونتون
+اسم مهبلوت ساراست ، مهبلوت لقبیه که من بهش دادم
تاریخچه مهبلوت برمیگرده به محسن! خواهرزاده دوستم ، به مهربون یه چیزی شبیه به مهبلوت میگفته ، دقیق یادم نمیاد ، شاید مهلبوت بود؟! دونت ریممبر...
ولی بعد یه تایمی اون کلمه تو ذهنم تبدیل شد به مهبلوت و من سارارو مهبلوت صدا زدم
***
DAY-7
فیلمی که حاضرم تا ابد از نو ببینم.
عام... فیلما بعد یه تایمی برام یکمی خسته کننده میشن انگار
حتی اگه شرلوک باشه ، یا هری پاتر ، یا میدنایت رانرز یا وینچنزو بای د وی
اینکه فیلمای زیادی ندیدم هم بیاثر نیست ، من بیشتر کتاب میخونم
کتابببب... احتمال داره کتابی رو بارها بخونم و ازش خسته نشم؟!...احتمالش زیاده
رستگاری سفید ؛ نویسنده : کیمیا توانا
چهار جلدی دیگری ؛ نویسنده : یوکیتو آیاتسوجی
این دوتا رو خیلی دوست دارم ، وایب دارکی دارن ولی اخرشون روشنه
ولییی، انیمه Another رو ببینید! پر از تاریکیهㅠㅠ
***
DAY-8
چیزی که دلتنگشم!
چیزی ؟! ولی من دلتنگ بکهیونم:")
***
DAY-9
چیزایی که میخوام فرزندانم ازم یاد بگیرن.
هیچوقت به این فکر نکردم...
من جدا از بچهها میترسم چرا باید بچه دار شم؟!--
ولی یه چیزی که به همه بچههای اطرافم سعی میکنم یاد بدم اینه که گریه نکنن!
همینجوریش رو مخن بعد فکر کن ، حلقشونو باز میکنن به بلندی هاینوتای چن میشینن گریه میکنن
خب مرگگگگگ.........
ولی فکر کنم خوب باشه اگه یادشون بدم حتی اگه متفاوت بودن نترسن
قوی باشن و هر روز صبح یادشون باشه که شبیه بقیه نبودن خوبه ، به خودشون اعتماد کنن
حتی اگه توی مدرسه همه احمق بودن و اونو نفهمیدن
اون خودشو تنها نزاره
فکر کنم خوبه اگه براشون کتاب بخونم و بهشون یادآوری کنم که کتابا بهترین چیزاییان که وجود دارن
شاید حتی یادشون بدم همیشه بخندن حتی وقتی اوضاع سخته و افتضاحه...
بهتره بچه دار نشم بچه ها ترسناکن!....
***
DAY-10
نامه برای کسی. هرکسی.
To : MyDearYou~
How Can You Miss Someone You've Never Met
صدای زیاد آهنگ داره روانیم میکنه ولی قرار شد اونقدر صدای آهنگو زیاد کنیم که صدای بقیه رو نشنویم...
قرار شد؟!...
نمیدونم شایدم نشد، ولی من سر قراری که هیچوقت نزاشتیم موندم
صدای آهنگو زیاد کردم و نمیشنوم
Cause I Need You Now But I Don't Know You Yet
چجوری میتونم اینقدر دلتنگت باشم که وقتی مینویسم برات چشمام پر اشک شه و نفسام منظم بودنشونو از دست بدن؟!
But Can You Find Me Soon?! ;Because I'm In My Head
چجوری ممکنه که اون تاریخارو اینقدر خوب یادم باشه؟!...
چجوری یادمه آخرین تاریخی که میدونستم حالت خوبه سیصد روز پیشه؟
چجوری یادمه که 23 جولای فهمیدم حالت خوب نیست....؟
چرا یادمه که 13 آگوست از دستت دادم؟!
YEAH, I Need You Now But I Don't Know You Yet
چیزای زیادیو نمیدونم...
اینکه برای تو روزا چند روز گذشتنو نمیدونم
ولی میدونم برای من خیلی وقته نیستی...
Cause Lately It's Been Hard
میدونم حتی تولدتو هم نبودی و من گریه نکردم...
They Sellin' For Parts
میدونم اولین بارون نوامبر هم نبودی...
But I Don't Wanna Be Modern Art
میدونم از نوامبر دیگه سمت پلیلیست Welcome Home نرفتم
But I Only Got Half A Heart To Give To You
و میدونم که دلم اونقدر برات تنگ شده که دیگه صدای آهنگو نمیشنوم و خندههات دارن با صدای گریهها تو ذهنم قاطی میشن...
How Can You Miss Someone You've Never Seen
چجوری میتونم هر روزمو اینقدر دلتنگ تویی باشم که ندیدمت؟!...
From : Me~
***
DAY-11
چی الان داره داغونم میکنه؟
دپرشن دپرشن دپرشن دپرشن
امسال انتخاب رشته داشتم[دارم؟!]
کم کم دیگه باید تصمیممو بگیرم ولی هنوز نمیدونم
هشت سال تمام میدونستم میخوام تجربی بخونم ولی سال آخر یهو یاد گرفتم نباید اون کاریو انتخاب کنم که توش خوبم ، نباید راهی رو برم که راحته
همه بهم میگن: حیفه نری تجربی ، تو که نقاشی بلد نیستی چرا میخوای بری گرافیک؟! ، برو تجربی گرافیکو در کنارش با کلاسای مختلف یاد بگیر
نمیدونم دامپزشکی رو بیشتر دوست دارم یا گرافیک...
اینو میدونم که "هنرمند" بودنو بیشتر از هرچیزی دوست دارم ولی نمیدونم میتونم توش خوب باشم یا نه...
نمیخوام انتخاب اشتباهی کنم... و نمیخوام مامان بابامو ناامید کنم...
هرچی فکر میکنم نتیجهای نداره برام ، فقط یهو به خودم میام سه شب شده و سرم از شدت حرفای نزده داره میپوکه...
بابا میگه هرجا باشی من حمایتت میکنم
میدونم که همیشه حمایتم میکنه...حتی وقتی پونصد تومن رو یهویی بفرستم هوا و نیشخند بزنم بازم حمایتم میکنه... [از تجربههای زیبای وی میباشد]
ولی ، حتی ، خود خودمم وقتی یکی برخلاف چیزی که من بهش میگفتم عمل میکنه نمیتونم خوب حمایتش کنم چون دلم باهاش نیست......
خستم ؛ سووو فاکینگ زیاد خستم.
+کتاب هری پاتریمم رسیده تفT-T
***
DAY-12
چی باعث میشه از خنده پاره شم.
آهههه سوال سختیه....
کلا اینجوریام که گاهی وقتا به یه چیزی نگاه میکنم بعد الکی میزنم زیر خنده ، نه از اون خندههای همیشگیم که یهو مودم عوض شه پوکر شم
اینقدر میخندم که قشنگ کف زمین ولو میشم بعد نفس کم میارم و خندهامو کم کم قطع میکنم
ولی هیچوقت معلوم نیست چی باعث میشه اینمدلی بخندم...
فقط یهو یه چیزی رو میبینم ، یه چیزی رو میفهمم و میخندم
درحالی که از نظر بقیه هم خندهدار نیست اصلا!......
[دو سه بار سعی کردم به کسی که کنارمه توضیح بدم تا اونم بخنده ولی فقط ریاکشنشون این بود که : وادافاک آر یو سِیْیینگ؟!]
***
DAY-13
ده کاری که قبل از تولد بعدیم انجام میدم .
تو چه زمان خوبی افتاده این سوال ، پرفکت!
_ : نقاشی رو شروع میکنم ، هم دیجیتال هم عادی.
_ : یه کلاه باکت سفید میگیرم روش تولگی گلدوزی میکنم!
_ : شطرنج یاد میگیرم.
_ : سعی میکنم رژیم گیاهخواری رو تمرین کنم.
_ : ورزش کنم تو خونه؟ ، مطمئن نیستم...
_ : سعی میکنم یه چیزی از موسیقی بخونم و تئوری هم شده کمی ویالن یاد بگیرم
_ : انگلیسیمو از سر میگیرم و چینی/ژاپنی رو شروع میکنم.
_ : دنیای سوفی رو تموم میکنم. [نات فانی ات آل...]
_ : بیشتر و بیشتر کتاب میخونم (خفه شدن بر اثر کتاب)
_ : آرت بوک میگیرممممم (آرت بوک Unborn رو خیلی میخوامشT---T)
***
DAY-14
رابطهی من و غذا چطوریه؟
خیلی ضایعاس اگه با افتخار بگم شکموعم نه؟!
بای د وی
من غذاهارو خیلی دوست دارم ㅠㅠ
+خببب تا بحث غذاست یه چیزی بگم بعد محو شم...
عزیزان ، آیس امریکانو امتحان نکنید!
باور کنید اسکیز الکی میگن ، یه فنجون قهوه و یه لیوان آب و چندتا تیکه یخ مزه کوفت میده خدایی
امشب با پیشنهاد من رفتیم آیس کافی بگیریم
فراپه ساده رو بهشون پیشنهاد دادم ، فراپه کارامل گرفتن که اینم مزخرف بود و به این درجه نایب[؟] شدم که دیگه پیشنهادامو گوش ندن 😂
خودمم امریکانو گرفتم و... تف نصفش بیشتر نخوردم خیلی مزخرف بود (بقیه اشو صبح خوردم و خوب بودد!!!!!! برا قهوه صبح خیلی خوبه)
من آیس کافی خیلی دوست دارم ولی ترکیب قهوه و شیر و خامه خیلی متفاوته تا قهوه و آب
آفاگاتو امتحان کنید اون بهتره ، بستنی هم دارهㅠㅠ
[الان لازمه بگم عذاب وجدان دارم چون مامان بابام به پیشنهاد من گرفتن و دوستش نداشتن؟]
***
DAY-15
کاری که همیشه به تعویق میندازم.
تمیز کردن اتاقم ، انگلیسی خوندن ، شستن ظرف وقتی نوبت منه ، جاروبرقی زدن ، جواب دادن پیامایی که برام اومده ، پست گذاشتن تو وبلاگام-_- ، جواب دادن کامنتا [عمدی نیستا ، یکمی تو حرف زدن افتضاحتر از چیزیام که به نظر میام] ؛ وقتی به یکی میگم فلان چیزو برات میفرستم ، فلان چیزو برات توضیح میدم ، فلان چیزو برات تحلیل میکنم....یادم نمیرهها فقط بدجنس میشم از زیرش در میرم ، باید بهم بگید تا انجامشون بدم
الکی نیست که ، یه ENTJ-A بِچم که شصت درصد شخصیتم در رفتن از زیر مسئولیتاییه که قبول کردم 😔😂
این چند وقته درس خوندنو هم خیلی به تعویق انداختم...
در حدی که حتی امید ندارم نمونه هم قبول شم
نمیخوام بگم خسته بودم ، تقریباً سه ساله هر روز یه حجم زیادی از خستگی رو با خودم اینور و اونور میبرم و دیگه هیچکس متوجه این نمیشه که خستگیه از روحم بیرون نمیره... ناامید بودم و هنوزم هستم برای همینه که زیر همهچی در میرم و فقط سرسری از سرم ردش میکنم.
***
DAY-16
به چه کسی حسودی میکنم.
عجیبه هیچ ایدهی خاصی برا جواب دادن بهش ندارم
با تاسف اعتراف میکنم که آدم [یه کوچولو] حسودیام
ولی اینمدلی نیستم که به آدمی برای تایم زیادی حسودی کنم
به هرکسی که اونیام-دوستاینزدیکم بیشتر از من دوستشون دارن حسودی میکنم
ولی بعد یه تایمی یهو آروم میشم
قبول میکنم که آره اوکیه اشکال نداره
آره خلاصه آدم خاصی به ذهنم نمیاد
نه نه نه صبر کنید.............
در حال حاضر به اون دختره که تو اموی دونت ویت سوجو بود حسودی میکنم
: عزیزم زندگی کردن تو رویاهای یه جماعت الف چه لذتی داره؟!
***
DAY-17
کاری که بیشتر مردم انجام دادن ولی من نه.
سعی کردن کول باشن؟!...
نمیدونم توصیفش چجوریه
ولی از همه نظر من خیلی عقبتر از بقیه زندگی میکنم و راضیام از این قضیه
استایل ، رفتار ، علایق ، دغدغه ، حرف زدن ، خیلی چیزا
من به طور غیرعادییی عادی نیستم [Hurt*]
اصلا و ابدا با چیزایی که بقیه حال میکنن حال نمیکنم
بای د وی... مثال بزنم؛
دیدید یه سری اکیپا تو مدرسهها محبوبن؟!
ماهم امسال یه اکیپ بزرگ تشکیل دادن بودن تپ کلاسمون که بین سه تا کلاس خیلی محبوب بود و همه میگفتن پایه و باحالن
ولی من از اون اکیپ هربار فاصله میگرفتم ، حتی با اینکه همهی اکیپ ما با اونا دوست بودن و به طرز عجیبی تو مدت کمی به هم نزدیک شده بودن
[میخواید بشمارم چندبار با بچهها بخاطر اونا دعوام شده؟!... سوووو بسیار]
یه جا خوندم میگفت متفاوت بودن بده...
و تعریف میکرد یه داستانی رو راجب جنگجویی که سعی کرد بر علیه جنگی که راه افتاده حرف بزنه و حقیقتو بگه
ولی مردم کشتنش ، با دلایلی مثل تو پدرمو کشتی ، تو بهم آسیب زدی ، تو خونمو آتیش کشیدی
اون قبول کرد این دلایلو
[نصفشو جا گذاشتم ولی یادم نیست دقیق چی به چی بوده]
ولی یکی بهش گفت چون برعکس من رفتی میخوام بکشمت!
و من میدونم که اینکه برعکس همه راه گرفتم دارم تو جنگل کاج واسه خودم ول میگردم خیلی بده...ولی جنگلای کاجو دوست دارم
***
DAY-18
اگر در زمان و مکان دیگهای ، مثلاً دوران باستان یا غرب وحشی یا قطب شمال بودم...
قرن نوزدهم میلادی!
قرن نوزدهم زندگی آدمای شگفتانگیزی رو به خودش دیده
+همین که ونگوگ توی این قرن زندگی میکه کاملاً ثابت میکنه این قرن چقدر خوبه
و قرن طلایی هنر نامبرده میشه، توی قرن نوزدهم هنر خیلی شکوفا شد ، نقاشای محشر زیادی زندگی کرده و نقاشیای متفاوت زیادی به یادگار مونده از اون موقع [یوهاهاها بیاید حرف بزنیم راجبش من یه عالمه اطلاعات رندوم دارم و جاییو ندارم که راجبش حرف بزنم]
و سبکای زیادی از هنر و فرهنگ توش به وجود اومده و جنگ کمتری جهان رو درگیر کرده [تا جایی که اطلاعاتم میدونه قرن آروم و سرشار از هنر بوده]
اکثرا معماری ساختمونای اون دوره گوتیک بودن
معماری گوتیک تو قرن دوازدهم به وجود اومد
و یه معماری مذهبیه درواقع [کلیساها به صورت کلی این معماری رو دارن و حتی سقف بلند مساجد هم به حالت گوتیک ساخته شده]
تا قبل از دوران مدرن گوتیک هنر طرد شدهای بود برای مردم و فلاریته عزیز بهش هنر فلک زده میگفته
اما به صورت کلی توی قرن هفدهم و هجدهم محبوب شد و توی انگلستان معماری متفاوتی وجود اومد که از گوتیک الهام گرفته شده
و قرن نوزدهم کل معماری گوتیک رو تو خودش حفظ کرده ، جدا از سازهها و ساختمونای بسیاری که پیشکشی قرنهای قبل به این قرن بودن ، تا حدودی هم این هنر-معماری توی نمونههای جدید و خلق شدهی قرن نوزدهم ترکیب شده
و اینکه این قرن، قرن شکوفایی هنر و فرهنگ اروپا بوده ، هنر گوتیک گرامی داشته شده و سازههایی که معماری گوتیک داشتن رو خراب نکردن
یعنی سقفای بلند ، معماری سنگی و دارک ، عمارتای باشکوه ، پلهای سنگی بینظیر و سازههای متفاوتی از کل دوران ، همشون توی قرن نوزدهم دیدنیان!
قرن نوزدهم زندگی مورد علاقهی منه...
+بخاطر یه قرن نوزدهم نیم ساعت اطلاعات نامفهوم تقدیمتون کردم [لبخند ملیح بروکن شده]
++نوشتم "اطلاعاتم میدونه"... واهای کیوت ㅠㅠ
***
DAY-19
نظرم درباره جریان سیاسی و اجتماعی داغ امروزی.
چرا شیرکاکائو هارو گرون کردید؟! ㅠㅠ...
یادمه چند وقت پیش تو یه بحثی گفتم این انقلاب اشتباه نبود ، رهبر انقلاب هم راهشو اشتباه نرفت...
تا وقتی خودش بود ، پرچم انقلاب با خون آدمای زیادی رنگ گرفت و عمیقا معتقدم که پرچمش مقدسه
ولی از همون ساعتی که دیگه نبود
مردم راهشونو اشتباه گرفتن و بخاطر یه اشتباه الان ریشهی سیاست ما پوسیده
آدما وقتی به یکی تکیه میکنن ، همهی وجودشونو بهش تکیه میدن و اگه نباشه بلد نیستن ادامه بدن...
ما تاریخ عادییی نداریم
ما به معنای واقعی تاریخ داریم ولی چه فایدهای داره تاریخی که داره بین کتابا خاک میخوره و آدمایی که زیرپا گذاشتنش و میخندن بهش...
من باوری به هیچکدوم از مسئولینی که زندگی کشورم دستشونه ندارم و حرفای زیادی دارم که بزنم
ولی به گفته آدمایی که بهشون میگم بزرگتر ، منو چه به سیاست؟! ، بهتر نیست درسمو بخونم؟! مثلا یه دختر نوجوونم ، سیاست به چه دردم میخوره؟!
+در رابطه با این کمپین حجاب یه چیزی بگم وگرنه بعدا پشیمون میشم چرا نگفتم 😔😂
: چشمای کوفتیتونو که خوب بلدید ببندید ، رو همهچی بستید که!
اگه نمیتونید رو این قضیه ببندید دوتا راهکار دارم
هم میتونم با اتودم کورتون کنم ، هم میتونید سرتونو بچرخونید تا نبینید!
***
DAY-20
وقتی خسته میشم.
ترولی
خیلی وقته خستهام و هر روز یه حجم زیادی از خستگی رو با خودم اینور اونور میبرم و یه جورایی یاد گرفتم باهاش کنار بیام...
اگه کاری هم میکردم درباره این قضیه الان متاسفانه یادم نیست.
ولی به نظرم اگه یه خیراندیش بزرگواری بیاد منو بگیره ببره تو سوئد یا سوییس ولم کنه خیلی بهتر میشه....
[هلند و ایتالیا هم بین گزینه ها هستن]
چند وقت پیش با هیونگ بحث میکردیم ، بهش میگفتم ببین من حاضرم پولدار باشم ، افسردگی شدید هم داشته باشم
چون افسردگی شدید تو فرانسه خیلی بهتره تا اینجا...
***
DAY-21
میدونم دارم چیکار میکنم؟!
بلی که میدونم
همونقدر که یه ببعی که داره در راه سلاخی به زور قدم برمیداره میدونه داره چیکار میکنه...
[جواب ساده : خیر ، ابدا ، اصلا ، عمرا]
یه دید کلی از زندگی من درحال حاضر اینطوریه که : راضی کردم خودمو که برم تجربی بخونم چون به جز علاقه ، تواناییشو هم دارم !
ولی لیست خریدم پره از کتابای درسی گرافیک و اون پس ذهنمم یه چیزی بهم میگه بزنم زیر همهچی و برم بخوابم
ولی زمانم داره خیلی زود میگذره و وقت خوابیدن ندارم ، این روزا شدیدا تو معرض خل شدن بخاطر کمخوابی قرار گرفتم
از طرفی هم قبول شدن نمونه مث مهمون ناخونده خودشو دعوت کرد به زندگی شخم زده شدهام و کاملا برنامهی "اگه نمونه قبول نشدم میرم گرافیک میخونم" رو بهم ریخت
خیلی جدی دارم فکر میکنم باهاشون صحبت کنم یه جلسه ببرنم پیش مشاوره من خیلی جدی بشینم جلو چش طرف غر بزنم و فحشای ندادهامو بدم بعد اون بهم بگه برو گرافیک
والدین گرامی هم راضی کنه من برم گرافیک
[احتمالا اینجای قضیه از خواب بپرم]
ولی از هرچی آدم بزرگه دارم فرار میکنم
و اصلا توانایی اینو ندارم که یکی دیگه بهم بگه "برو تجربی هنر رو در کنارش ادامه بده" و من با لگد نزنم تو دهنش
چوب بیسبال میخوام تف
***
DAY-22
چهار ویژگی عجیبم.
-"همهچی روح داره"
قضیه از این قراره که من همهچیزو به شکل یه انسان ، یه شخصیت میبینم
و میتونم توضیحشون بدم همونطور که میتونم یه آدم رو توضیح بدم!
آهنگام ، کتابا ، فیلما ، کلمات ، اشیاء و....
همهچیز
- خندههام... میخندم و یهو ساکت میشم پوکر میشم
وسط خندیدن اینمدلیام که : بسه ، دندونات سالمن
- پلن قتل چیدن و سایکوپتوارانه رفتار کردنام در عین حال نرملوکی بودن
+این نرملوکی بودنم خودش یه بحث جداست اصلا
اولین کسی که نرملوک بود و باعث شد این واژه رو اختراع کنم؛ مهبلوت؟! نرگس؟! نمیدونم... ولی کلا نرملوک بودن واژهایست برای توصیف یک ساید نرم و دوست داشتنیِ افراد!
که بهتره قبل از دادن این لقب به یه انسان بدونید که هنگام نگاه کردن بهتون شمارو درحال شکنجه شدن زیر دست خودش تصور نمیکنه...
- حرف زدنم، تایپ کردنم
حرف زدنم نسبت به سنم خیلی اختصاصی و علمی تره...این توصیف بقیهاس بای د وی
ولی اینجوریه که نود درصد کلماتی که من به کار میبرم رو اطرافیانم متوجه نمیشن
یا خودم ساختمشون ، یا کلماتیان که تو کتابا میخونم
یونو که نود درصد این نسل کتاب نمیخونن!.
تایپ کردنمم سرشاره از علائم نگارشی ، - ، نیم فاصله و حالت نوشتنمم عجیبه خدایی...
***
DAY-23
نظری که دارم و اکثراً باهاش مخالفند.
همون قضیهی همهچی روح داره
درواقع برای اطرافیام یه جوک محسوب میشه ولی من خیلی جدی به اون علف کیوتی که از وسط حیاط مدرسه کندن اهمیت میدادم................بغض*
من همونقدر که به آدم رو به روم اهمیت میدم ، به لیوان آیس کافیمم اهمیت میدم ، به صندلییی که روش نشستمم اهمیت میدم
هرچند یاد گرفتم نرمال رفتار کنم ولی به این معنی نیست که نباید با مجسمه ها سلام احوال پرسی کنم!...
ولییی
علفای تو مدرسه رو نکنید اونا خیلی کیوتن ㅠㅠ
***
DAY-24
اولین برداشت دیگران از من چیه؟
رفتم از دوستام پرسیدم و جواب گرفتم که فک کردم خلی ، خودخواه به نظر میومدی ، نظر خاصی نداشتم ، یادم نمیاد
میدونم بچههام خیلی روحیه لطیفی دارن...
+شما اولین برداشتتون چی بوده؟! در انتظار جوابتون:"
خب اونارو حساب نکنیم اصلا
هانی بهم گفت اول کار به خودش گفته قراره با یکی که چند سال از خودش بزرگتره ارتباط داشته باشه ㅠㅠ
[میدونید، همون روز که بچهها اومدن خونمون زهرا تعریف میکرد میگفت یکی از دوستاش بهش گفته بوده سمت این دختره نرو خیلی عجیب غریبه، خیلی فلسفی حرف میزنه !
یه چیز ثابت که هست تو نگاه اول یه آدم کاملا غیر دوستداشتنی به نظر میام و اینجوریه که بعد از اینکه منو میشناسن میگم ایگووو تو خیلی کیوتی<<<]
***
DAY-25
دوست دارم جای دیگهای زندگی کنم؟
آره... یه شهر بزرگتر ، یه جای بهتر
یه جایی که اینقدر کوچیک و محدود نباشه و آدماش اینقدر قدیمی فکر نکنن..
درسته چیزای قدیمی رو دوست دارم، ولی افکار قدیمی، آخرین چیزیه که میخوام بهش فکر کنم!
اینجا کوچیکه... هیچ چیز خاصی وجود نداره
رشتههای زیادی برای درس خوندن وجود ندارن ، شغلای متفاوت نیستن اونقدر ، وسایل مختلف گیر نمیاد
زندگی روی روتین اجباریش پیش میره
تابستونا خیلی گرمه ، زمستونا سرد و خشک
از بهار سانترال میزنیم تا شاید اواسط پاییز
نزدیک دریاییم، یک ساعت با عسلویه فاصله داریم...
هیچ جای خاصی برای رفتن نیست جز چندتا کافه خسته کننده...
اینجارو دوست دارم چون خونمه ولی بدم میاد ازش چون محدودم میکنه
نمیتونم کارای خیلی مختلفی انجام بدم ، نمیتونم کلاسای خیلی مختلفی برم ، نمیتونم گرافیک بخونم چون اینجا آینده نداره
من همیشه میخواستم از اینجا فرار کنم، فرقی نداره چقدر عاشق اینجا باشم....
نه فقط از اینجا ، میخواستم از این مرز رد شم و برم
پشت سرم بزارم تمام زندگی نکردنایی که ج.ا ازم گرفته و برم یه گوشه واسه خودم...
از آدمایی که اینجا زندگی میکنن میترسم
آدمایی که بلد نیستن تاریخ بخونن و فکر میکنن زندگی پیروی کورکورانه از کسیه که آدمای زیادی دورش داره
اره میخوام یه جای دیگه زندگی کنم
هرچی دورتر بهتر...
***
DAY-26
با بدنم چقدر راحتم؟
فکر میکنم خیلی راحت نیستم...
درواقع همیشه به دو خانوادهی پدری و مادریم میگم من نمونه آزمایشیتون بودم، همهی خصوصیات بدتونو ریختید توی دیانای من!...
***
DAY-27
چیزی که الان نگرانشم.
سلامت روان خودم...
ترسام قویتر شدن، اعتمادم کمتر شده، منزوی شدم، گوشه گیر؟ بهش باید بال و پر بدم تا برسم به اون چیزی که درگیرشم
تبدیل شدم به آدمی که تو آینه باعث وحشتم میشه و میترسم ازش چون زیادی من نیست!
نگران خودمم ، گمش کردم و هرچی میکردم انگار نیست...
انگار قرار نیست پیداش کنم...
همهچی فقط بدتر و بدتر میشه و زمان داره زود میگذره و من واقعا نیاز دارم بخوابم و دغدغههامو بزارم کنار
برای یه مدت طولانی....
***
DAY-28
خانوادهام
آدمایی که باعث میشن بخوام خودمو بکشم و بخاطرشون زنده موندم؟
آره توصیف خوبیه
مامان و بابام، من، خواهر اولم که بیاید بگذریم ازش، خواهر دومم که گاهی میخوام بکشمش تا صداشو نشنوم!
پنج نفریم ولی خیلی شلوغیم، پر سروصداییم، بهمریختهایم، خیلی....
درواقع چهارده ساله که دارن منو تحمل میکنن، ده ساله که دومین دخترشونو تحمل میکنیم و حدودا سه سالی میشه که دووم آوردیم از دست اون آخری...
#گودرت
رابطهام با آدمایی اطرافم اونقدرا هم خوب نیست و فکر میکنم تنها کسایی که زمان زیادیه تحملم میکنن و هنوز
دوستم دارن، خانوادهامن!
هرچقدر دعوا کنم، قهر کنم، همهچیزو بهم بریزم، آدم خوبی نباشم؛ بازم دوستم دارن و بازم دخترشونم...
***
DAY-29
امروز چی پوشیدم. چرا؟!
یه تیشرت مشکی و یه شلوار ورزشی مشکی
راحتم باهاشون، رنگاشون بهم میاد و مشکی رو دوست دارم
برای بیرون رفتن هم که همون کلاسمه
اون پیرهن چهارخونه طیف آبیمو میپوشم چون رنگش برای محرم مناسبه
جین و شال مشکی و کفش اسپرتمم که بخش مخصوص استایلمن
با اون جوراب رنگی رنگیام!.... اونا بهم حس خودم بودن میدن!.
***
DAY-30
امیدوارم آیندهام اینطور باشه...
امیدوارم تو آینده خوشحال باشم و آروم...
صبح ساعت شیش پا نشم برم بیمارستان و یه روپوش سفید بپوشم
نصفه شب زنگ نزنن بهم بگن بیا بیمارستان مورد اورژانسی داریم
امیدوارم هروقتی که پامیشم از خواب بتونم اول یه لیوان نوشیدنی گرم بخورم
بعد به این فکر کنم که امروزمو موسیقی کار کنم یا نقاشی یا بشینم طرحای نصفه نیمهی دیجیتالیمو کامل کنم یا برم کارگاه مجسمه سازی و برای تدریس داوطلب بشم...
امیدوارم تو آینده آزاد باشم...
امیدوارم آیندهای باشه!...
چجوری میشه که آدم برعلیه رویاهای خودش میشه؟!...
***
DAY-31
بهترین جملهای که برای خداحافظی شنیدم.
آدما از من خداحافظی نمیکنن
فقط رد میشن، گاهی حتی برنمیگردن به آدم مبهوت شدهای که دوتا شیرکاکائو رو داره تو دستاش محکم فشار میده رو نگاه کنن...
ولی خب میدونید، خداحافظی مهمه
اگه "مجبورید" برید خداحافظی کنید ، وگرنه هیچوقت خداحافظی نکنید، دردناکه...
"مهم نیست چقدر دور بشم، به آسمون که نگاه کنم میدونم که توهم به این آسمون نگاه میکنی... وقتی به یه آسمون نگاه کنیم یعنی کنار هم وایسادیم!؛"
دیالوگ داستانمه
پیتر یعنی صخره و رِن یعنی موج...شاید اسمشو بزارم دریا ولی به ایدهاش نمیاد...
[لطفاً از آدما خداحافظی کنید...
شاید همیشه تو همونجایی که رها شدن بمونن...
شایدم یه روزی توی روز سی و یکم یه چالش بمونن...]
***
پ.ن : چالش برای ماه تیر بود و من نزدیک به شهریور تمومش کردم
دست بزنید برای این بی برنامگی!