"درجایی خواندهام که اسم پنجمین ماه سال اَمرداد است، ماه جاودانگی و بیمرگی!"
مرداد یعنی مرگ و امرداد یعنی بیمرگی، درواقع که اسم این ماهی که گذشت امرداد بود ولی من مرداد رو از سر گذروندم!.
روی برگهای که چسبوندم به قسمت داخلی کمدم مینویسم Mad As Hell
توی کل مرداد عصبانی بودم، نه خستگی خرداد رو داشتم و نه ناامیدی و سردرگمی تیر رو
فقط عصبانی بودم؛ به روزش نمیدادم و عصبانیت تو وجودم داشت بیشتر و بیشتر میشد
کلیشهایش میشه که عصبانیت درونم تبدیل شده بود به یه غدهی بدخیم و من سعی میکردم با بیتوجهی به عصبانیتم درمانش کنم و کاملا ناخرسندم که اعلام کنم درمان موفقیت آمیز نبود
توی شهریور هم احساسات منفی مرداد همراه خودم باید بکشونم سمت مهر و با اومدن مهر همهچی به وضوح بدتر میشه!
امید و شادی و حال خوب فقط چیزای خیلی محو و دوری به نظر میرسن و معنی خاصی ندارن برام؛ تنها چیزی که من حس میکنم عصبانیته، عصبانیتی که توانایی کنترلش ندارم و توی یه جایی از ذهنم زده کل اعصاب اون قسمت رو پوکونده.
مدرسه جدیدی که ازش بیزارم، رشتهای که بهش تعلق خاطر ندارم [Not Anymore]، تنهایی شدیدی که داره روز به روز زندگی دارکتری بهم لطف میکنه و اصلا هم قصد اینو نداره که تنهام بزاره، نسرینی که دیگه امسال ندارمش و به معنی دیگه کسی نیست که باعث بشه با بقیه دعوا نکنم، و عصبانیت! از خودم، از وضعیتم، از اطرافم، از همهچیز و همهجا و همهکس!...
اطرافم حتی ذرهای تلاش نمیکنه بهم گوش بده، درکم کنه یا حداقل بهم آسونتر بگیره!
بچهها فکر میکنن جملههایی که این روزا بیشتر از بقیه استفاده میکنم تیکه کلامای تابستونیمان
ولی "ساکت باش، با من حرف نزنید، لطفاً دو دقیقه تایپ نکن، عصبیم نکن لطفاً" اینا همشون واقعیان
من واقعا عصبانیام و توانایی هضم کردن یه سری چیزارو ندارم!
خلاصه ماجرا : دارم به یه آدم عوضی تبدیل میشم
بین تموم عصبی بودنام و داد و هوارای توی ذهنم، کوچولوی درونم با ذوق چیزایی که از اصفهان خریدم رو نشونم میده و میگه: اشکالی نداره حتی اگه مسافرت هم بهت احساس ناامنی داد، ما روز آخرشو توی اصفهان گذروندیم و تو تابستون ۲۴ ساعت رو واقعا خوشحال بودیم، بخند آلبایی...
کاش حداقل به اینیکی آسیب نزنم