UntItlEd

I Lost The Way Back

پنلو بالا پایین میکنم، آرشیو خودمو میخونم و نیم ساعتی به "ارسال مطلب جدید" نگاه میکنم...

آهنگو عوض میکنم و روی ارسال مطلب جدید کلیک میکنم..

ساعت کم کم سه میشه و هنوز سمت کتابام نرفتم

هیونگ سه شنبه سر و صدا میکرد که یعنی چی جلسه اول بعد از عید امتحان داریم و من تو تایم عید درس نمیخونم

سرمو کج میکنم و بهش میگم من تو عید فقط 7 روز استراحت دارم!

بهم میگه خب که چی؟

اره خودمم نمیدونم که چی..

دوباره به چشماش نگاه میکنم و میپرسم: پیام دادی؟ چی گفت؟

شونه بالا میندازه : گفت اوکی..

چونه‌امو روی دستام میزارم و به دستای چان که با گوشی و هندزفریش درگیرن زل میزنم..انتظار چیز بیشتری داشتم..

کوکی تو دستم پودر میشه و آب انبه مزه تلخی میده.. عینکمو میبندم و میزارم تو کیف، دنیا دوباره مات میشه.

آهنگو عوض میکنم و روور میزارم

ازم پرسید الان یه افسرده‌ی خوشحالی؟!

بهش گفتم آره..الان ابری‌ام، هم خوشحالم هم ناراحت..

میتونستم تصور کنم سرشو کج کرده و تند تند برام تایپ میکنه : ناراحت چرا؟!

بی‌فکر تایپ میکنم چون دوبرابر قبل میترسم از دستت بدم و دوبرابر قبل نمیخوام از دستت بدم..

قبل از اینکه پلک بزنم اون مثلثه رو میزنم..

میگه نمیره!!

تایپ میکنم آره همه گفتن اینو! ، ولی نمیفرستم به جاش از این لبخند کجا میفرستم":)"

فرندز پلی میکنم، راس میگه Take The Rachel

اینبار تعجب نمیکنم، پنج ثانیه میزنم جلو!

عینکم رو میزه و نمیدونم باید چیکار کنم که دنیا محوتر بشه.. بلند میشم چراغو خاموش میکنم.

یک ماه بعده...

هنوز دستام رو کیبورده و دیگه یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم

امتحانا رسیدن و من حالا خسته‌تر از همیشه‌ام

درس نمیخونم، کل این شیش ماه گذشته رو جوری درس خوندم که انگار عاشق رشته‌امم و قراره تهش چیزی بشم!

خب آره قراره چیزی بشم، من حتی همین الان هم چیزی‌ام!؛ آدمی که نمیتونه هیچی نباشه! 

هرچند گاهی بهم ثابت میشه دقیقا همون هیچی‌ام!

به هرحال، من تک‌تک فرمولارو حفظ کردم، جدول مندلیف خوندم، آناتومی رو یاد گرفتم و از بین چهارتا گزینه بارها اون درسته رو انتخاب کردم! 

آهنگ رو خیلی وقته خاموش کردم، صداهای توی سرم به اندازه کافی زیاد هستن.

تهش هیچی پیدا نکردم و خسته‌تر از چیزی شدم که بودم..

یه وقتایی خسته‌تر شدن به نظر غیرممکن میومد ولی خب، الان خسته‌تر‌-ترینم.

الان نمیدونم چقدر بعده..

خب کارنامه رو خیلی وقته گرفتم پس خیلی بعده..

گفته بود نمیره ولی گوشی رو روم قطع کرد... 

دیگه دنیا خیلی تاره، اونقدر تار که از هم تشخیص دادن نت لا و سی غیر ممکنه. 

با نسرین حرف زدم، بهم گفت برات تو دیلیت تولد گرفتم و من خندیدم... خیلی وقت بعدتر میام و مینویسم که خیلی وقته به دیلیم سر نزدم و ننوشتم..

نمیدونم چرا دارم اینجا مینویسم... قول داده بودم تا ثابت نشدم ننویسم... تا چیز ارزشمندی پیدا نکردم ننویسم...

خب حداقل این فکت ارزشمند که خانواده تخمیه رو براتون دارم؛ به رسم نوشتن توی دیلیم، در جریانید خانواده تخمیه یا بگم؟.

فکر میکردم قراره بزرگتر که میشم بهتر یاد بگیرم با مشکلاتم کنار بیام 

ولی حالا با دستای زخمی و چشمایی که تار میبینن دارم مینویسم و نمیدونم که نوشتن خوبه یا نه.

امروز عاشوراست، من هنوز هیچی حس نمیکنم و اشکی هم نمیریزم.

این پست یه ارشیو کوتاه از چهار ماه و نیمی بود که فکر نمیکردم بگذره ولی گذشت.

چهارماه و نیم دیگه جلو رومه که حتی اگه بخواد بگذره هم من آدم گذروندنش نیستم؛ نه حداقل وقتی صداش یه جوریه که انگار غریبه‌ام براش.

+حالا که فکر میکنم ایده برای نوشتن زیاده ولی من آدم خوب نوشتنشون نیستم. 

ولی گودرتشو دارم و مینویسم. اینقدر مینویسم که خوب بنویسم.

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Alba Eri
    • Friday 28 July 23

    Leave Life To Catch Light

     

    جاستین تو آهنگش میگه I Miss You More Than Life

    و من هربار میگم I Miss You More Than Light

    یادم میاد پشت کتابش‌ براش نوشتم اگه راهتو گم کردی من چراغو روشن میزارم...

    پشت کتاب خودم بین ایدههایی که با خودکار قرمز رنگم مینوشتم، با مشکی نوشتم 'اگه یه وقتی به یه کسی بگم "نور"، اون خیلی باارزشه...خیلی بیشتر از اینکه لایقش باشم!'

    صفحه آخر کتابم بازه و حدس میزنم دوره کردنشو تموم

    کرده باشم

    انگشتشو روی نوشته‌های آبی رنگم میکشه و آروم می‌پرسه : چرا نور؟!

    خودکار قرمز رنگمو از روی کاغذ برمی‌دارم و ورق میزنم تا برگردم به درس اول تاریخ

    دوباره سوالشو ازم میپرسه، واقعا جواب میخواد!

    آخرین صفحه رو ورق میزنم و به بخش تاریخ برمیگردم :من تاریکی‌ام!

    لبخند میزنه، از گوشه چشم میبینمش که لبخند میزنه : چجوری تو میتونی تاریکی باشی وقتی بهت گفته تو خورشیدی؟

    شونه بالا میندازم : دید متفاوتی داره

    لبخندش عمیق‌تر میشه : اون نوره؟!...

    سرمو کج میکنم و به عکس سیاه سفید جلوم چشم می‌دوزم : اونی که نور بود رو یادم نمیاد...

    خودشو رو تخت کنارم جا میکنه و خودکارو ازم میگیره : اگه نور بود چرا یادت نمیاد؟ چرا از تاریکی دل نمیکنی؟

    صدای مامانمو میشنوم : دوباره با عکسای کتابات بحث علمی راه انداختی؟

    بهم نگاه میکنه : منو نمیبینن میدونی که!

    خودکارو روی برگه‌ی جلوم میکشه، خط خطی میکنه، کم کم برگه‌ی کتابم قرمز میشه.

    انگار که خون کناره‌ی ناخنم ذره ذره چکیده باشه روش...

    اروم میگه : یادته دیشب بهم میگفتی شاید پوسته خورشید مثل یه آینه‌اس و کل نور خلأ رو گرفته و بازتاب میده؛

    میگفتی خورشید از درون تاریکه، خلأ هم شاید پرنور بوده ولی خورشید نورشو گرفته ازش!

    سرمو تکون میدم : و یادمه که بهت گفتم شب از نیمه که بگذره جدی گرفتن من کار خطرناکیه!

    برگه‌ی روبه‌روم کامل قرمز شده، اونقدر قرمز که انگار از اول قرمز بوده!.

    انگشتای کوچیکشو میزاره روی برگه و آروم میگه : ولی اگه خورشید نور رو از خلأ نمیگرفت شاید هیچوقت نور اینقدر عمیق به شکستگی‌هامون نمیتابید!

    رنگ قرمز جمع میشه توی انگشتاش، سر انگشتاش رنگ میگیرن؛

    یاد وقتی میافتم که با انگشتش روی دیوار نوشت، هیچکس نتونست چیزی بهش بگه چون من نمیزاشتم کسی بگه چرا رو دیوار این چیزارو نوشتی.

    اونقدر با دستای رنگیش خوشحال بود که دوست داشتم تبدیل بشم به رنگ، مثل همون سفیدی که دستاشو رنگی کرده بود.

    مدادمو از تو دستم کشید بیرون، انگشتای رنگیش بین دستم پیچ و تاب خورد و قبل از اینکه حرفی بزنم دستمو محکم گرفت : ماه نور نداره... ولی نور ماه قشنگه!

    قرمزی سر انگشتاش پوستمو قرمز میکرد و فراتر از اون تو رگام جریان پیدا میکرد.

     : اون بهت گفت خورشید... گفت همه فکر میکنن می‌درخشی ولی تو داری میسوزی و این نوری که ازت ساطع میشه حاصل سوختنه!

    نگاهمو از دستامون گرفتم : اونارو به من نمیگفت!

    خندید، گونه‌هاش برجسته‌تر شد : و تو هیچوقت خودتو باور نمیکنی.

    بهم نزدیک شد، موهای آبی‌رنگش بین موهای کوتاهم قاطی شده بود و نمیتونستم بگم کدوم منم کدوم من نیستم!

    آروم‌تر از همیشه کنار گوشم زمزمه کرد : تو نوری! نوری از درون تهی و تاریک! مثل خود خورشید، مثل ترکیب و ماه و نور ماه!.

    پلک زدم، دستم خالی بود، صفحه‌ها بهم ریخته بودن، نوشته‌ها جوهرشون پخش شده بود و هیچ اثری از اون نمونده بود.

    ورق زدم تا برسم به تاریخ.

    به قاجار و پهلوی و اسلامیِ تاریخی که باورشون نداره.

     

    ​​​​​Ghost By Justin Bieber

    Leave The Light On By Tom Walker

    +اسمش بلوعه، مثل موهاش.​​​

  • نظرات [ ۳ ]
    • Alba Eri
    • Sunday 27 November 22

    نکوهش مردادی که از سر گذراندم.

     

     

    "درجایی خوانده‌ام که اسم پنجمین ماه سال اَمرداد است، ماه جاودانگی و بی‌مرگی!"

    مرداد یعنی مرگ و امرداد یعنی بی‌مرگی، درواقع که اسم این ماهی که گذشت امرداد بود ولی من مرداد رو از سر گذروندم!.

     

    روی برگه‌ای که چسبوندم به قسمت داخلی کمدم می‌نویسم Mad As Hell

    توی کل مرداد عصبانی بودم، نه خستگی خرداد رو داشتم و نه ناامیدی و سردرگمی تیر رو 

    فقط عصبانی بودم؛ به روزش نمیدادم و عصبانیت تو وجودم داشت بیشتر و بیشتر میشد 

    کلیشه‌ایش میشه که عصبانیت درونم تبدیل شده بود به یه غده‌ی بدخیم و من سعی میکردم با بی‌توجهی به عصبانیتم درمانش کنم و کاملا ناخرسندم که اعلام کنم درمان موفقیت آمیز نبود

    توی شهریور هم احساسات منفی مرداد همراه خودم باید بکشونم سمت مهر و با اومدن مهر همه‌چی به وضوح بدتر میشه!

    امید و شادی و حال خوب فقط چیزای خیلی محو و دوری به نظر میرسن و معنی خاصی ندارن برام؛ تنها چیزی که من حس میکنم عصبانیته، عصبانیتی که توانایی کنترلش ندارم و توی یه جایی از ذهنم زده کل اعصاب اون قسمت رو پوکونده.

    مدرسه جدیدی که ازش بیزارم، رشته‌ای که بهش تعلق خاطر ندارم [Not Anymore]، تنهایی شدیدی که داره روز به روز زندگی دارک‌تری بهم لطف میکنه و اصلا هم قصد اینو نداره که تنهام بزاره، نسرینی که دیگه امسال ندارمش و به معنی دیگه کسی نیست که باعث بشه با بقیه دعوا نکنم، و عصبانیت! از خودم، از وضعیتم، از اطرافم، از همه‌چیز و همه‌جا و همه‌کس!...

    اطرافم حتی ذره‌ای تلاش نمیکنه بهم گوش بده، درکم کنه یا حداقل بهم آسون‌تر بگیره!

    بچه‌ها فکر میکنن جمله‌هایی که این روزا بیشتر از بقیه استفاده میکنم تیکه کلامای تابستونیم‌ان

    ولی "ساکت باش، با من حرف نزنید، لطفاً دو دقیقه تایپ نکن، عصبیم نکن لطفاً" اینا همشون واقعی‌ان

    من واقعا عصبانی‌ام و توانایی هضم کردن یه سری چیزارو ندارم!

    خلاصه ماجرا : دارم به یه آدم عوضی‌ تبدیل میشم

    بین تموم عصبی بودنام و داد و هوارای توی ذهنم، کوچولوی درونم با ذوق چیزایی که از اصفهان خریدم رو نشونم میده و میگه: اشکالی نداره حتی اگه مسافرت هم بهت احساس ناامنی داد، ما روز آخرشو توی اصفهان گذروندیم و تو تابستون ۲۴ ساعت رو واقعا خوشحال بودیم، بخند آلبایی...

    کاش حداقل به اینیکی آسیب نزنم

  • نظرات [ ۴ ]
    • Alba Eri
    • Sunday 28 August 22

    Branch,Home:Home, Branch

    پسرکم به خونه‌اش رسید~ ‌

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Alba Eri
    • Thursday 18 August 22

    منی که حتی توی هایکو نوشتن هم استعداد ندارم!

    ​​​​​​

     

    کلمه‌ای قویتر

    از جنس رنگ

    یک نفس زندگی

     

     

     

    سلامی برای خداحافظی با کلیشگی تمام ~

    گذشتن و رفتن پیوسته.

    ولی اگر دلم برای ستاره‌ها تنگ شد چه؟

    اندکی تحریف[بی‌شرمانه] در عنوان پست خیالباف عزیز؛

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • Alba Eri
    • Thursday 18 August 22

    This 2 Years Old Girl

    مردم هرجا میخوان برن میشینن لیست می‌نویسن چیزایی که لازم دارن رو یادشون نره 

    من اول از همه برانچ و موهبتو گذاشتم تو کیفم، بعد پاشدم دوتا کتابای ژول ورنمو برداشتم گذاشتم تو کیفم 

    بعدشم نشستم مستر سان‌شاینمو نگاه کردم.... 

    عااا راستی وسط مستر سان‌شاین تصمیم گرفتم عروسم خرس کپلم که اندازه کف دسته هم ببرم [اسمش تولگیه]

    کاش یکی میومد کیفمو میبست که با استرس کمتری بشینم مستر سان‌شاین ببینم!

    +برانچ یه فیگور کوچولوی کنده درخته و اسمش یعنی شاخه [Branch]

    موهبت هم یه دم کلیدی کوچولوعه که یه دختر دایناسوریه  

    ++آرت بوک Exploration رسیده دستم، هنوز ازش عکس نگرفتم ولی خیلی خوشگله، سارا خیلی هنرمندهㅠㅠ

    +++دلم میخواد دیلی بزنم، یکم دو دلم ولی بازم خیلی روش دارم فکر میکنم [کاش یه چند بار همینجوری یه غلطی بکنم کمتر فکر کنم روش] 

    تلگرام فضاش باحالتر از چیزیه که فکر میکردم، حداقل اون حس مدرسه آنلاین واتساپ رو نمیکنه تو حلقم......

    نیاز داشتم بنویسم، حتی اگه امروز فردا پاکش کنم بازم حداقل یکمی ذهنم خلوت تر شده... اع راستی این قالب دتس اوکی رو خیلی دوستش دارم[اصلا هم گند نزدم به هدر قالب دارک اکادمیاییم]

    ++++++ فرم سال دیگه‌امون صورتیه! یه چیزی بالاتر از پنیک رو دارم تجربه میکنم!

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Alba Eri
    • Monday 15 August 22

    Wrong World-1

    اینکه چنین کلماتی رو برای خودم بی‌ادبانه میدونم و بعد گفتنشون میگم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چرا اینقدر بی‌ادب شدم و گاها ازتون عذرخواهی میکنم 

    بخاطر این نیست که بچه‌ام، کیوتم، نینی‌ام، صدتا چرت و پرت دیگه

    خانواده‌ام یادم دادن خوب حرف بزنم!، بهم یاد دادن حرف بد زدن "بزرگ بودن" نیست!

    با‌ادب اگه اینجوریه پس من باادبم و مشکلی ندارم باهاش!.

    _ "من اشتباهی نیستم...این دنیا اشتباهه" ضرب در بی‌نهایت.

  • نظرات [ ۶ ]
    • Alba Eri
    • Sunday 7 August 22

    How's It Going

    "ذهنم...

    هیچوقت اون کاری که من ازش میخوام رو انجام نمی‌ده!"

    براش مهم نیست ساعت چنده و من چقدر خسته‌ام

    اگه بخواد چیزی رو یادم بیاره، دوره میگیره کل تالار خاطراتمو زیر و رو می‌کنه و هر خاطره‌ای که بهش مربوط بشه رو جمع می‌کنه، میزاره رو دور تکرار!..‌.

    الانم براش مهم نیست... دوره گرفته دونه دونه خاطره پیدا می‌کنه می‌فرسته به مرکز تا برام پخشش کنه

    یه خاطره‌ی خاکستری رنگ رو گذاشته رو دور تکرار و من دارم میبینم دختر کوچیکی رو که بین همکلاسیای جدید کلاس زبانش وایساده و به یه چیزی که مبهمه می‌خنده، بلند میخنده و خجالت نمیکشه از آدمای اطرافش...

    میبینم که موقع خنده بدنش به جلو خم میشه و با تموم وجودش می‌خنده!

    حتی میبینم و میشنوم طعنه‌ای که دختر چادری چندین سال از خودش بزرگتر بخاطر سرخوشی بی‌دلیلش بهش میزنه...

    دیگه نمیبینم!

    خاطره‌ام تموم نمیشه ولی محو میشه برام، نمیدونم اون دختربچه کوچولوی قدکوتاه در جواب طعنه مبهوت میمونه یا داره میگه آره...

    چرا آره اصلا؟!...

    خاطره‌ام همینجا تموم میشه و من پاهامو محکم تو بغلم میگیرم

    سعی میکنم نلرزم و به دستای خونیم اهمیتی ندم!

    پنج‌ سال، شیش سال، هفت سال و حتی بیشتر گذشته و اون دختربچه بزرگ شده...

    خاطرهٔ جدیدم خیلی نوعه!

    دختریو میبینم که دیگه بی‌دلیل سرخوش نیست!

    پیرهن چهارخونه پسرونه‌اش به تنش زار میزنه و باعث شده کوچیک تر از چیزی که هست به نظر بیاد

    کنار دختر دیگه‌ای که شاید از خودش چندین سانت بیشتر بلندتر نباشه راه میره و به حرفاش گوش میده

    میبینمش که می‌خنده، به حرف دختر بزرگتر میخنده؛

    با تموم وجودش نه ولی بلند میخنده!  

    از کنار مردم رد میشه و محکم تو چشمای مردی که بهش چشم غره میره نگاه میکنه و....

    میخنده، با صدای بلند!

    نمیخواد بزاره بقیه بدونن خنده‌هاش مرده...

    دختربچه‌ی درونش دستاشو رو قفسه سینش فشار میده و میخنده 

    اشک چشماشو با دست پس میزنه و میخنده

    اونقدر که به سرفه میافته و خون از گوشه چشماش به صورتش راه پیدا میکنه؛

    خون چشماش شلوار جینمو خیس میکنن و لرزش شونه‌هام قطع نمیشن،

    دستام درد میکنن نمیتونم خون رو پس بزنم از روی صورتم...

    ذهنم قفل می‌کنه و رنگ تیره‌ی خون از ذهنم محو میشه و برمیگردم به جایی که بودم...جایی که همیشه هستم...

    دختر کوچولوی درونم آروم گرفته و ذهنم... دیگه شکنجه‌ام نمیده؛

    لپمو روی خنکی بالش فشار میدم و میزارم اشک از گوشه چشمم بریزه رو بالشم...

    صدای توی ذهنم داد میزنه و ازم میخواد داد بزنم تا حنجره‌ام باز بشه و من فقط پلکامو روی هم فشار میدم و آرزو میکنم صبح آسمون پر از ابر باشه...

     

    +حتی اگه یه هفته هم از مرداد گذشته باشه باز من باید تیرو یه جوری توصیف میکردم و مینوشتم براش

    این...شاید بهترین چیزی نباشه که میتونم بنویسم ولی واقعی ترین چیزیه که میتونم بنویسم...

    حسی که تو کل تیر داشتم رو، موقع نوشتن این متن هم داشتم

    سردرگمی....

     

    تیر به روایت مینی اسکرپ‌بوک محبوبم~

    -پس‌زمینه؟! پرده‌ [لبخند ملیح*]

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • Alba Eri
    • Sunday 31 July 22

    چالش یک‌ماهه نوشتن خاطرات تیرماه

    (قالبو عوض کنم انشالله عکس و قالب باهم هماهنگ میشن-_-)

     

    اندازه فونتو عادی میزنم ، انشالله قالب بعدی درست میشه (چرا فقط نمیرم بسازمش؟)

    اهم خب سلام

    دیروز خیلی خودکفا اومدم قالب انتخاب کنم ولی شروع کردم ستاره خاموش کردن

    آخرین ستاره برای بلا سان بود و این چالشو اونجا دیدم و منبع رو نمیدونم ، یه وبه ولی نمیدونمش بازم

    خوشم اومد ، و رو جو خوبی بودم تصمیم گرفتم انجامش بدم ؛ رسما دچار جو گرفتگی شدم!

    وسطش پشیمون نمیشم .... شاید پشیمون نشم .... امیدوارم پشیمون نشم .... نمیدونم

    +وقتی به همه گفتم دارم میرم تو غارم بعد میام بیان چالش انتخاب میکنم که شرکت کنم به زبان ساده یعنی فاقد ثبات روحی روانی ام...

     

    Do You Want To Listen To This Together?

     

  • نظرات [ ۳۹ ]
    • Alba Eri
    • Monday 25 July 22

    HURT

    میدونید...

    اینکه برات مهم نباشه و بدونی قرار نیست نتیجه مثبتش رو زندگیت و درس خوندنت تاثیری بزاره

    ولی به خودت بیای ببینی به خودت آسیب زدی ، فقط چون نشده

    این یعنی خیلی وضعیتت بده نمیشه درستش کرد...

    کنکورم همینقدر وحشتناکه و من فقط میخوام بخوابم... چندین روز متوالی

    +حرف زدن برام عذاب آور شده و لبم پر لکه های قرمز خونی طوره... مسخره اس که هنوز جلو آینه وایسادم و لبخند وحشتناکی میزنم

    هنوزم تو آینه یه پسر بچه میبینم... که نزاشتن موهاشو رنگ کنه مثل بکهیون کوکوباپ پس رفته موهاشو خیلی کوتاه کرده...

    • Alba Eri
    • Sunday 24 July 22
    منوی وبلاگ